بازگشت روسیه به خاورمیانه
سرگی میخییف
چکیده
خودداری روسیه در دوران ولادیمیر پوتین از همراهی با سیاستهای غرب در معادلات جهانی و منطقهای، نتیجهی انتخاب رویکردهای راهبردی کرملین در برابر آمریکا است.
بروز پیچیدگی در روابط روسیه با غرب امری اتفاقی و یا تصمیم آنی نیست. این یک انتخاب آگاهانه، طولانیمدت، و سخت برای روسیه است. این گزینه، انتخاب شخص ولادیمیر پوتین بهعنوان رهبر این کشور نیست، بلکه خواسته اکثریت مردم است که پیبردند نزدیکی غیرعادی به غرب، یکی از دلایل بروز فاجعه تاریخی است که گریبانگیر روسیه در اواخر قرن بیستم شده است.
خروج از این شرایط بر پایه گفتگوی برابر و همکاری سودمند و خودداری از امتیازدهی به غرب میسر خواهد بود.
کلمات کلیدی: روسیه، غرب، آمریکا، ایران، بوریس یلتسین، ولادیمیر پوتین
مقدمه
عملیات نظامی فدراسیون روسیه در سوریه به نمادی واحد در بازگشت روسیه به سیاست خاورمیانهای آن تبدیل شده است. برخی از این بازگشت استقبال کرده و برخی نیز نگاه منفی بهآن دارند. ولی هیچ کس نمیتواند این واقعیت را نادیده بگیرد. همزمان برای همه این سؤال بوجود آمده که روسیه با چه هدفی به منطقه بازگشته است؟ و متحدان دراز مدت آن چه کسانی هستند؟
پاسخ کوتاه به بخش اول سؤال بسیار ساده است. روسیه با هدف تأمین منافع ملی خود به خاورمیانه بازگشته است. البته واضح است که این پاسخ نیاز به تفسیر دارد. به منظور فهم بهتر این پدیده، لازم است تحلیل کرد که چرا و چگونه مفهوم منافع ملی در روسیه ظرف 25 تا 30 سال تغییر کرده است.
تغییر مفهوم منافع ملی در روسیه
فروپاشی اتحاد شوروی در سال 1991 به مجموعهای از تغییرات جدید در مفاهیم منافع سیاست خارجی منجر گردید. عملاً کسانی در کشور به قدرت رسیدند که حاضر بودند از منافع سیاستخارجی صرفنظر کنند. در این وضعیت عنصر حاکمیت و اقتدار در هالهای از ابهام قرار گرفت.
موضع طبقه جدید حاکمان کشور بر این امر استوار بود که روسیه به طور اسفناکی از «دنیای متمدن» جوامع غربی به سردمداری آمریکا عقب افتاده است. علاوه بر آن گویا روسیه در مسیر تاریخی خود، به طور کلی در مسیر صواب و کامیابی قرار نداشته است. بر اساس نگاه این طیف از حاکمان، روسیه بهطور تاریخی به سوی دموکراسی بهمعنای غربی آن گام برنداشته و همین امر اشتباه تاریخی اساسی روسیه به حساب میآید. از سیاست خارجی گرفته تا فرهنگ سنتی و حتی مذهب، اشتباه اساسی و تاریخی روسیه قلمداد گردید. اکنون روسیه، از دیدگاه رهبران جدید آن، میبایست ضمن ابراز ندامت و توبه به خاطر اشتباهات گذشته، در عمل حاکمیت خود را در اختیار مدیریت دولتهای غربی به ظاهر پیشرفته قرار دهد. این رهبران در عمل از روسیه و مردم آن میخواستند تا برای تطبیق خود با مطالبات غربیها، خودشان را فراموش کنند.
برای پذیرش مطالبات فوق در داخل کشور، شرایط گولزنندهای به وجود آورده بودند. تمامی استدلالها به مقایسه سطح رفاه در روسیه و غرب محدود شده بود. بخش دیگر این استدلالها، به ادعاهای بیشمار درباره آزادی و حقوق بشر، که گویا هیچگاه در تاریخ روسیه وجود نداشته، مربوط میشد؛ و متأسفانه این فرآیند به اندازه کافی مؤثر واقع گردید. آن چیزی که مردم را اغواء میکرد این بود که در واقع این اظهارات کاملاً هم دروغ نبود و بدون تردید رگههایی از واقعیت نیز در آنها به چشم میخورد. میانگین مصرف و رفاه در کشورهای غربی بالاتر از اتحاد جماهیر شوروی بود. در رابطه با آزادیها، به مفهوم غربی آن، باید گفت که البته در تاریخ روسیه و شوروی چنین آزادیهایی هرگز وجود نداشته است. جامعه دوران روسیه تزاری و اتحاد شوروی همواره به مراتب سنتیتر از غربِ پست مدرنیست مدل دهه نود بوده است.
اما دستکاری و تحریف واقعیتها از سوی کسانی که از همان ابتدا نیات شومی در سر داشتند، در دستور کار قرار گرفت. تحت پوشش "اطلاعات درست محدود"، تصاویر غلط و اهداف دروغین توسعه را به مردم در سراسر کشور تزریق کردند. فریب و اغواء، اگر با مقداری واقعیت آمیخته شود، همیشه تأثیرگذاری بیشتری خواهد داشت. واقعیتهای بهکار گرفته شده در این فریبکاریها، زمینهی پذیرش از سوی مردم را فراهم میکند. با شنیدن حقایق، کسی نمیتواند با آن مقابله کند و افکار عمومی به گوینده آن نیز اطمینان پیدا خواهد کرد. ولی در ادامه از همین روزنه، سیلی از دروغ و تحریف سرازیر میگردد که بهمراتب شناخت و تشخیص آنها از واقعیت مشکل میگردد. و این دروغها در همه زمینهها به چشم میخورد و طی مراحل چندگانه زیر شکلگرفته است:
اولاً؛ درباره زندگی غربی به شدت افسانهسرایی میشد. رسانههای تازه تأسیس روسی، با بیان ویژگیهای سبک زندگی غربی و سیاستهای آن، چیزی به مردم روسیه نشان میدادند که با واقعیت فاصله زیادی داشت. در توصیف ویژگیهای مثبت زندگی غربی تا حد زیادی اغراق و از بیان زوایای منفی این سبک زندگی تقریباً اغماض میشد. سبک زندگی غربی به عنوان تنها الگو به جامعه تزریق میشد. و هرگونه راه حل غرب در مسائل سیاسی و اقتصادی را مورد استقبال گسترده قرار میدادند.
اینگونه تقلید از سبک زندگی غربی، خصوصاً در زمینههایی که آشکارا با مفهوم سنتی منافع روسیه یا متحدان تاریخی آن متضاد جلوه میکرد، پذیرفته شده و قابل توجیه بود. برای تبدیل کردن سبک زندگی غربی به افسانهای بزرگ، کارزار رسانهای عظیمی در روسیه و دیگر جمهوریهای سابق شوروی، به راه افتاد. در این افسانه سرایی تصویر زیبایی از غرب ارائه میشد که هیچگاه رنگ واقعیت نداشت. پیشنهادها این بود که موضوعات حقیقی یا دروغهای تاریخی، مسائل فلسفی، اخلاقیات، مذهب، سنت و حاکمیت تاریخی فقط با یک معیار حل گردد. در آن زمان هر کس «مصرف» بیشتری داشت و از پول و امکانات بیشتری برخوردار بود و میتوانست نیازهای مادی خود را تأمین کند، محقتر بهنظر میرسید. مفهوم "خیر و شر" به تعابیری چون "مؤثر و غیر مؤثر" تغییر پیدا کرد. مؤثرترین و کارآمدترین فرد کسی معرفی میشد که قادر بود سریعتر و بیشتر از دیگران ثروت کسب کند و مهم نبود که از چه طریقی ثروت کسب مینمود. متولیان ماشین دروغ پراکنی تبلیغاتی، معتقد بودند که مردم به آسانی این افسانه سراییها را باور میکنند. توده مردم خواهان این داستان سراییها بودند. در زمان شوروی تا مدتها به مردم تلقین میکردند که مذهب به مثابه افسانه است. لذا شهروندان سابق شوروی به سهولت "افسانه غرب" را باور کردند.
ثانیاً؛ ارزیابی عقب افتادگی از غرب در مادیات دروغ و اغراق آمیز بود. به مردم شوروی القاء میکردند که آنها در بدترین شرایط در دنیا زندگی میکنند و همه این عقب ماندگیها به دلیل آن است که ما در مسیر تمدن غرب حرکت نمیکنیم. این مطالب واقعیت نداشت. در حقیقیت، اتحاد شوروی در زمره پیشرفتهترین کشورهای جهان وارد شده بود و به موفقیتهای چشمگیری در توسعه علوم و فناوری نائل شده بود. مدل سیاست اجتماعی شوروی در بسیاری موارد در تاریخ بشر بیسابقه است. چنان سطحی از تأمین اجتماعی به شهروندان هیچکشور و در هیچزمانی ارائه نشده است؛ مسکن، تحصیلات، درمان رایگان، تضمین اشتغال، تأمین بازنشستگی و بسیاری موارد دیگر. این سیاستگذاریها و خدمات اجتماعی، بهدلیل نبود مصرفگرائی (مشابه الگوی زندگی غربی) همچنین بهدلیل شکاف محدود اجتماعی (در جامعه روسیه) از طریق توزیع برابر، محقق شد. در شوروی طبقه خیلی ثروتمند وجود نداشت. طبقه متوسط امکانات فوق العاده بالائی در اختیار نداشت ولی سطح زندگی آنها به میزان قابل قبولی تضمین شده و اعتماد بالائی به فردا وجود داشت. البته نقایصی نیز در شیوه اداره شوروی وجود داشت که به طرز ماهرانهای از سوی مروّجان سبک زندگی غربی مورد هجوم و بهرهبرداری قرار میگرفت. این افراد در تبلیغات خود زندگی متوسط شهروندان شوروی را با زندگی نمایندگان طبقه متوسط و بالای ثروتمندترین کشورهای غربی مقایسه میکردند. از این منظر زندگی مردم شوروی و پساشوروی در واقع حقیرانه جلوه میکرد. لیکن رسانههای طرفدار غرب در خصوص میزان شکاف طبقاتی در غرب و فقدان سیستم تضمین اجتماعی کاملاً سکوت اختیار میکردند.
ثالثاً؛ به مردم القاء میکردند که تقریباً همه مشکلات جهانی منبعث از سیاستهای خشن شوروی سابق است و این شوروی بوده است که نمیخواسته از غرب متمدن (که همیشه تلاش داشته تا به ما کمک نماید) حرفشنوی داشته باشد. موضوع کوتاه آمدن از منافع ملی، در نظر منادیان جدید دموکراسی دیگر قبیح نبود. این روش بهعنوان نسخه شفابخش در همه مسائل بینالمللی بهشمار میرفت که عملاً اطاعت از بخشی از جهان و دنبال نمودن سیاستهای غرب در همه موضوعات کلیدی را تعقیب میکرد و در ازای آن رهایی سریع از تمامی مشکلات مادی و شکوفایی همگام با جهان متمدن به رهبری آمریکا و متحدانش را به ما وعده میدادند. با بیان سادهتر منافع ملی ما میبایست یا به طور کامل با منافع غرب مطابقت نماید یا حداقل با آنها مغایرتی نداشته باشد.
رابعاً؛ طرفداران ارزشهای غربی ضمن تحمیل مباحث آزادی و حقوق بشر به جامعه، دروغ خطرناک دیگری را مرتکب شدند. آنها آغاز به سخن گفتن درباره حقایق مربوط به محدودیت حقوق بشر در شوروی کردند. اما در عمل، هدف اصلی حقوق بشر در آزادی نامحدود تمایلات و جنبههای منفی عنوان میشد. همچنین گفته میشد تأمین این حقوق، ارزش والاتری نسبت به رفاه اجتماعی یا حاکمیت کشور دارد. یعنی اینکه ایده آزادی در این مسیر در نهایت به این منجر میشود که "حق خود تخریبی" و "خودکشی" به عنوان آزادی مهم انسان و جامعه محسوب میشود. بدین ترتیب در مفهوم فوق، فروپاشی شوروی را در حقیقت میتوان یک "خودکشی" [آزادانه] نامید. دروغ مهم بر این پایه شکل گرفت
از بین بردن رقیب مهمی مانند روسیه، هدف کشورهای غربی
در این دروغپردازی به مردم القاء شد برای دستیابی به زندگی مصرفی و برخورداری از آزادیهای نامحدود شخصی، میتوان (و باید) علاوه بر زندگی، فرهنگ جامعه و اعتبار کشور را نیز از بین برد. در این زمان مشخص شد هدف واقعی غرب و طبقه حاکمه طرفدار آن در روسیه نوین چیست؟ و چگونه میتوان این دروغ را برای از بین بردن رقیب مهمی مانند روسیه به کار بست؟
متأسفانه باید گفت که این هدف در چه مرحلهای حاصل شد. در حالیکه تودههای عظیم مردم را با افسانه سرائیهای جدید فریب میدادند، در عمل بهطور جدی فرآیندهای تخریبی دولت و جامعه را تعقیب نمودند. غرب و متحدان آن در داخل شوروی و سپس فدراسیون روسیه، از همه اهرمهایی که به تضعیف یا تخریب دولت کمک میکرد، حمایت میکردند.
در عرصه سیاست داخلی، غرب همواره به طرفداری از کسانی میپرداخت که با دولت مرکزی در حال ستیز بودند. جنبشهای جدایی طلب (حتی تروریستی)، ملیگراهای قومی، رادیکالهای مذهبی، احزاب سیاسی طرفدار غرب، جنبشهای اجتماعی، جریانهای ضدفرهنگی، مخالفان دولت و مدعیان حقوق بشر و حتی باندهای جنایتکار، در هر مرحله و بنا به هر دلیل که به غرب سمپاتی پیدا میکردند، از سوی کشورهای غربی و طرفداران آن در داخل کشور مورد حمایت آشکار قرار میگرفتند. چرا که آنها برای تحقق هدف بزرگی، یعنی فروپاشی روسیه به عنوان رقیب بالقوه، کار میکردند.
از ابتدا به نظر میرسید که فروپاشی شوروی به رقابت قدرتها خاتمه داده و به دنبال آن شرایط موزون و متعادل و عصر جدیدی در دنیا فرا خواهد رسید. وضعیتی که در آن روسیه جایگاه شایستهای به خود اختصاص خواهد داد. ولی به زودی مشخص شد که تمام دشمنیها و تقابلی که غرب علیه اتحاد شوروی به کار میبست، در رابطه با فدراسیون روسیه نیز وجود خواهد داشت. غرب، تحت عناوین و شعارهایی چون آزادی و امکانات برابر برای همه، مستقیماً فروپاشی روسیه را هدف گرفت. با حضور مشاوران غربی در حوزه اقتصاد، غارت وحشیانه و تاراج صنایع شوروی سابق رخ داد. تحت شعارهایی چون اقتصادِ مبتنی بر بازار آزاد، تمامی بخشهای صنعت از بین رفت و به بهانه خصوصیسازی و با قیمت پایین به بخش خصوصی واگذار شد و شرکتها ورشکسته شدند. مؤسسات علمی تحقیقاتی و دفاتر پژوهشی تعطیل شدند. زیر ساختها و سیستم آموزشی از بین رفت. فقط آنچیزی که سریعاً به کسب درآمد منجر میشد و میتوانست برای اقتصاد آمریکا و اروپا سود آور باشد، یعنی استخراج مواد اولیه، حفظ شد.
در این شرایط، تمام سیستم حکومت در دستان الیگارشهای جدید و گروههای مافیایی قرار داشت که خود درگیر فساد بودند. در حوزه نظامی نیز تعدیل جدی ارتش و تنزل زیر ساختهای نظامی آغاز شده بود. در این چارچوب اعلام شد که اکنون روسیه هیچ دشمنی ندارد. کشورهای غربی دوست به شمار میآیند و هیچ تهدید نظامی قابل ملاحظهای نیز متصور نیست. یعنی این که کوچککردن ارتش و کاهش هزینههای نظامی امری به شدت ضروری است و پروژههای جدید نظامی نیز باید متوقف شوند. با این دیدگاه، وضعیت نظامیان در کشور به شدت وخیم شد. توان نظامی نیروهای مسلح و سرویسهای اطلاعاتی کاهش یافت. تجهیزات نظامی فرسوده شد و نظم و قوانین در ارتش نیز جایگاه خود را از دست داد. همزمان اطلاعات محرمانه در حجم انبوه به سمت غرب سرازیر شد.
روسیه در عرصه سیاست خارجی در این دوران، عملاً از اتخاذ هر گونه موضع مستقل و قابل ملاحظهای چشم پوشی کرد و این کار نیز با توصیه «خیرخواهانه» دوستان غربی شکل گرفت. در ضمن حتی قانون اساسی جدید با مشارکت مستقیم مشاوران غربی تدوین شد. درست به همین دلیل در متن قانون اساسی روسیه، حقوق بینالمللی بر حقوق ملی برتری یافت. روسیه داوطلبانه از همه مواضع خود در خارج از مرزها کوتاه آمد و آمادگی خود را بر پیروی از فرامین آمریکا و متحدانش در ناتو اعلام کرد.
ممکن است این سؤال منطقی مطرح شود که چه کسی و با چه هدفی در روسیه به غرب مساعدت میکرد تا همه این اهداف محقق شود؟
نقشآفرینی حامیان آمریکا در هرم قدرت روسیه
در میان نخبگان جدید روسیه، افراد مختلفی بودند که از رویکرد غرب حمایت میکردند. برای بوریس یلتسین و تیم وی، برخورداری از حمایت غرب برای رقابت با میخائیل گورباچف به منظور کسب قدرت، امری لازم به شمار میرفت. اگر چه خود گورباچف تمام زمینههای این شرایط را فراهم کرده بود، ولی برای یلتسین مبارزه برای کسب قدرت، ارزش اساسی محسوب میشد. بههمین خاطر وی حاضر بود منافع کشورش را قربانی کند. یلتسین بدون حمایت غرب قادر نبود قدرت را تصاحب کند. شاید وی تصور میکرد که پس از دستیابی بهقدرت، میتواند به اندازه کافی از غرب مستقل شود و شاید هم آگاهانه به منافع روسیه پشت کرد. اما به هر ترتیب غرب عملاً از یلتسین میخواست تا از حاکمیت روسیه چشم بپوشد و یلتسین نیز در بسیاری موارد، منویات غرب را برآورده میساخت.
برای نخبگان جدید اقتصادی، فروپاشی کشور و وابستگی به غرب، امکان کسب ثروت را برایشان به ارمغان میآورد. در میان این افراد، مافیای بزرگ و نمایندگان گروههای جنایتکار به چشم میخوردند. برای این عده، پول همیشه تنها هدف و ارزش محسوب میشود. در زمان شوروی، ایندسته افراد هیچگونه شانسی برای ثروت اندوزی و تبدیل شدن به افراد تأثیرگذار (همانگونه که پس از فروپاشی از طریق تخریب و غارت کشور بدان دست یافتند) را نداشتند.
البته در این کار، کمک و حمایت بازرگانان و رهبران سیاسی غرب برای این افراد منفعت داشت. غرب، به سرعت، راهبری این افراد را در دست گرفت و در ادامه برای دستیابی به اهداف خود بارها از آنها بهرهبرداری کرد. در این میان نخبگان علمی و هنری و نیز فعالان مدنی تمایل داشتند به غرب مساعدت نمایند. این افراد همواره دغدغه محدودیت آزادی در تولید آثار و آزادی به معنای عام را داشتند. آنها در دوران شوروی با حسرت به غرب نگاه میکردند. لذا شمار زیادی از مخالفان و مبارزان حقوق بشر در این جرگه فعالیت میکردند. پس از فروپاشی اتحاد شوروی، آنها به سردمداران تبلیغاتی تبدیل شدند که از طریق رسانهها، ارزشهای جدید را به مردم تزریق میکردند.
خائنان علنی و نیز عوامل نفوذی پنهان در کنار آنها قرار میگرفتند. ولی یک چیز همه آنها را با هم متحد میکرد. همه این افراد از فروپاشی و تضعیف کشور منافع زیادی کسب میکردند و در کنار آن در فضای جدید به شدت جایگاه اجتماعی و سطح رفاه خود را ارتقاء میبخشیدند.
این اقلیت فعال، در آن مرحله تاریخی به نفع غرب وارد عمل شد و بخشی از نخبگان قدیمی که بازنده بودند، به مفهوم سیاسی، از جرگه نخبگان محو شدند و برخی دیگر نیز حذف فیزیکی شدند.
بخش عمدهای از افراد عادی هم با وعدههای توخالی فریب خوردند. در ابتدا این افراد، پایگاه انتخاباتی را تشکیل میدادند که به رژیم سیاسی جدید مشروعیت میبخشید. اگر چه از لحاظ حقوقی فروپاشی شوروی کاملاً غیرقانونی محسوب میشد، ولی باور به "آینده روشن کاپیتالیسم" و وعدههای بیشمار، چشمان آنها را بر روی حقایق بسته بود. علیالخصوص در میان بسیاری از طرفداران اصلاحات و حکومت جدید، افراد تحصیلکرده مانند مهندسان، تکنیسینها، معلمان، استادان دانشگاه، پزشک، دانشمند و دیگران وجود داشتند. این افراد خود را صاحب افکار مترقی معرفی کرده و اطمینان داشتند که با قربانی کردن کشور در آینده نزدیک، امتیازات مناسبی بدست خواهند آورد.
ولی همه چیز طور دیگری رقم خورد. دهه نود تحت شرایط افت مداوم مؤسسات دولتی و اقتصاد کشور سپری شد. هر چه دولت جدید روسیه تلاش میکرد در مقابل غربیها خوشرقصی کند و از دستورهای آنان اطاعت نماید، به همان اندازه اوضاع داخلی و سیاست خارجی کشور وخیمتر میشد. در داخل کشور، بحران سیاسی و تجزیهطلبی غوغا میکرد. در سال 1993 با دستور یلتسین پارلمان قانونی کشور را با تانک به گلوله بستند. چون پارلمان به خود جرأت داد تا از سیاستهای جدید دولت اعلام نارضایتی کند. اتفاقاً غرب دموکرات نیز به این رویداد توجهی نکرد!
از طرفی جداییطلبان در قفقاز شمالی درگیر جنگ چندین ساله شدند که دهها کشته برجای گذاشت. آمریکا نیز علناً حمایت خود را از جداییطلبان و افراطیهای مذهبی اعلام داشت زیرا در راستای منافع این کشور قلمداد میشد.
در بخش اقتصاد اجرای نسخه شفابخش غرب منجر به این شد که دهها میلیون نفر کار خود را از دست دادند. کارخانجات تعطیل شده و هزاران کارگاه تولیدی از بین رفت. آن دسته از افرادی که با شور و اشتیاق از اصلاحات حمایت میکردند یعنی استادان، نخبگان صنعتی، دانشمندان، ناگهان به خیابانها ریختند؛ چون مراکز و مؤسسات آنها یکی پس از دیگری تعطیل میشد. نتیجه طبیعی آن ورشکستگی دولت بود که در سال 1998 بهطور رسمی اعلام شد. به موازات آن چنین فرایندهایی تقریباً در دیگر جمهوریهای سابق شوروی نیز شکل گرفت. مشاوران غربی و دوستان محلی آنها، رقبای بالقوه بازار بزرگ و جدید فروش کالا و خدمات شرکتهای چند ملیتی را ازبین بردند. همزمان غرب فراموش نکرد تا کشورهای جدیدالتأسیس پساشوروی را از طریق نخبگان جدید آن با یکدیگر درگیر نماید.
سیستم تأمین اجتماعی، که یکی از مهمترین دستاوردهای زمان شوروی به حساب میآمد، با بی رحمی تمام از بین رفت. ناتوانی دولت در پرداخت به موقع حقوقها و تأمین هزینههای اجتماعی و خدماتی که تا پیش از فروپاشی رایگان بود، ناگهان روسیه جدید و روسها را گرفتار کرد. فقر عمومی در میان مردم به سرعت رواج پیدا کرد. در این فضای هرج و مرج، جرم و جنایت با آهنگ بالایی شدت یافت تا جایی که بعدها از این پدیده به "انقلاب مجرمانه" تعبیر میشد. حتی در آن ایام جنایتکاران خیابانی تهدیدی علیه ارکان دولت تلقی میشدند. چون باندهای مافیا و دیگر الیگارشهای جدید، آشکارا مدعی تصاحب تدریجی قدرت درکشور شدند.
در خارج نیز روسیه پیدرپی مواضع خود را به نفع غرب تغییر داد. ابتدا این امر در دوران شوروی، زمانی که گورباچف در رأس حکومت بود، اتفاق افتاد و به دنبال آن از تمام کشورهای حوزه نفوذ خود خارج گردید. سپس این روند در فدراسیون روسیه تداوم یافت و به تدریج نفوذ خود را در "خارج نزدیک"، یعنی جمهوریهای سابق اتحاد شوروی، نیز از دست داد.
نفوذ روسیه در سیاست جهانی به حداقل رسید. به طور طبیعی سیاست خارجی مستقلی وجود نداشت. این سیاست تلاش داشت تا با منویات و مطالبات غرب هماهنگ باشد. به روشنی مشخص است اواخر سالهای دهه نود قرن بیستم، روسیه تحت شعارهای "اصلاحات" و "دوستی با غرب" متحمل یکی از بزرگترین شکستهای ژئوپلتیک خود، شاید هم بزرگترین شکست در تاریخ،گردیده است. این شکست با نزدیکی غیرعادی روسیه به غرب همزمان شد. چنین رویدادی در تاریخ این کشور هرگز سابقه ندارد و این تلخترین تجربه تاریخ معاصر مردم روسیه است. در مجموع، در تاریخ روابط روسیه با غرب موضوع "رقابت" درمیان بود. در زمان امپراتوری روسیه و حتی اتحاد شوروی دورانی وجود داشت که مواضع ما با مواضع کشورهای غربی در موضوعات مختلف نزدیک میشد یا در برخی مواقع میتوانستیم اتحاد نظامی نیز داشته باشیم. ولی هیچگاه در تاریخ روسیه چنین عقبنشینی از منافع ملی خود به نفع اتحاد با غرب همانند سالهای دهه نود قرن بیستم وجود نداشته است. این عقبنشینی با تخریب فرهنگ و اقتباس از ارزشهای بیگانه همراه شد. ارتباط این اوضاع با مشکلات عمیق در عرصه داخلی و خارجی قابل توجه است.
بازگشت به منافع سنتی ملی
در اواخر دهه نود و اوایل قرن بیست و یکم، ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور جدید، و اطرافیان وی پیبردند که زمان اتخاذ تصمیم راهبردی نوین فرا رسیده است. روسیه یا باید دنبالهرو سیاستهای غرب بماند که در این صورت در سراشیبی سقوط قرار میگیرد؛ یا باید با بازگشت از راه نادرست طی شده به منافع ملی سنتی خود رجوع کند. ولی با این انتخاب مناقشه با غرب اجتنابناپذیر خواهد بود. چرا که آمریکا و متحدانش بازگشت روسیه به عرصه بینالملل و خروج از زیر یوغ غرب را برنمیتابند. وقوع کشمکش حتمی بود صحبت از زمان و نحوه بروز این درگیریها بود.
این انتخاب، هم برای رئیس جمهور جدید و هم حامیان وی انتخاب سختی به شمار میرفت. راه اول، یعنی اطاعت و تداوم سیاست طرفدار غرب، برای سران کشور آسانتر بود. غرب و دوستان داخلی آن در روسیه، امنیت کامل، شهرت، ثروت و پایانی با آرامش برای دوران سیاسی پوتین و تیم همراه او را همراه با تأمین زندگی مرفه در جایی دور از روسیه را (که در حال فروپاشی بود) تضمین میکردند.
راه دوم، در حقیقت با خطر مرگ همراه بود. در محافل سیاسی و رسانههای داخلی، صدای طرفداران غرب بلند بود. در عرصه اقتصادی این افراد منابع مهم را در دست داشتند و مدعی خرید تمام دولت روسیه بودند. جرائم سازمان یافته افزایش یافته بود. در قفقاز شمالی جنگ با جداییطلبان در جریان بود. جداییطلبان با انفجار منازل مسکونی و گروگانگیری در وسط مسکو، وحشت را در سراسر کشور گسترده بودند در خارج نیز سازمان ناتو به رهبری ایالات متحده، که در آن زمان به حداکثر توان نظامی در تاریخ خود نزدیک میشد، نفرت از روسیه را به شدت گسترش میداد.
با این حال، پوتین و اطرافیان وی، دقیقاً راه دوم را اختیار کردند و به دنبال آن سراسر کشور نیز همین راه را برگزید. در آن برهه، اکثریت مطلق مردم کشور به دروغ و فاجعهای که در دهه نود در روسیه شکل گرفته بود پی بردند. پوتین درخواست احیاء مبانی سنتی دولت روسیه را احساس کرد و دریافت که در این مبارزه مستظهر به پشتیبانی توده مردم بیدارشدۀ روسیه است.
درست همین پشتیبانی، تضمینی برای موفقیتهای وی در آینده شد. شهروندان روسیه با دیدن نیات رهبر جدید، به پوتین اعتماد زیادی کردند که تاکنون بیسابقه است. روسها ایرادهای زیادی به شخص پوتین و تیم وی علیالخصوص در مسائل اقتصادی و سیاست داخلی دارند. ولی علیرغم آن همچنان به رئیس جمهور خود اعتماد بالایی بویژه در حوزه سیاست خارجی، دارند.
نزد خوانندگان محترم ایرانی احتمالاً این سؤال پدید آمده است که چرا نویسنده به تفصیل این مطالب را که کاملاً روشن است بیان میکند؟
اولاً، واقعیتها نه برای همه، بلکه فقط برای کارشناسان موضوع روشن است. علاوه بر آن توضیحات من بیان کلیاتی است تا اذهان را درگیر سازد و در جزئیات وارد نمیشوم. ثانیاً، تحولات در سیاست خارجی روسیه را برای آن ترسیم میکنم تا بر همگان روشن شود که پیچیدگی در روابط روسیه با غرب امری اتفاقی و یا تصمیم آنی نیست. این موضوع یک انتخاب آگاهانه، طولانی مدت و سخت برای روسیه است. در ضمن این انتخاب شخصی رهبر کشور نبوده بلکه خواسته اکثریت مردم است که پی بردند نزدیکی غیرعادی به غرب، یکی از دلایل فاجعه تلخ تاریخی است که گریبانگیر روسیه در اواخر قرن بیستم شد و خروج از این شرایط با توجه به ضرورت عقبنشینی از امتیاز دهی به غرب و رابطه با آن که متأسفانه بر پایه گفتگوی برابر و همکاری سودمند دوجانبه شکل نگرفت اجتنابناپذیر بود.
تلاشهای روسیه در دهه نود در تبدیل شدن به بخشی از غرب به شکست انجامید و این فرایند به دو دلیل اتفاق افتاد. اولاً غرب خود را مرکز جهان و سرزمین "میلیارد طلایی" میداند و هرگز روسیه را به مثابه شریک برابر نمیپذیرد. روسیه برای غرب نه فقط در بعد نظامی، بلکه در بعد اقتصادی، همواره تهدید بوده است. همچنین غرب، روسیه را از منظر شیوه جایگزین سبک زندگی و جهانبینی نیز، از نگاهی دیگر، تهدید قلمداد میکند. بدین ترتیب غرب همواره به روسیه اینگونه مینگریسته است. غرب آمادگی داشته است تا فقط اطاعت شود، رهبری کند و ثروتاندوزی نماید. در غرب از این دوره ضعف و "جنون" روسیه بسیار راضی بودند تا جایی که در سال 1991 روسیه "به سر خود شلیک کرد" و کار خود را تمام کرد. همین غرب هیچگاه قصد نداشته تا بهطور واقعی با روسیه دوستی برقرار کند یا کاری به نفع این کشور انجام دهد.
ثالثاً، روسیه در حقیقت هیچگاه بخشی از غرب نبوده است. چنین توهمی نزد بخشی از جامعه روسی بروز و ظهور داشت که در زمان خودش توانست با این بیماری، تودههای بسیاری از مردم عادی را آلوده سازد. اگر چه فیالواقع اکثریت قاطع روسها این طرز فکر را نداشتند.
ولی حتی این توهم در ذهن آن دسته از مردم که گرفتار آن شده بودند نیز محو شد. خودآگاهی سنتی در حال بازگشت است. در چارچوب این خودآگاهی روسیه یک پدیده تمدنی تاریخی مستقل است که به لحاظ جغرافیایی هم در شرق و هم در غرب واقع شده ولی در عین حال نه شرقی است و نه غربی. سرنوشت روسیه، ترکیب تجربه شرقی و غربی در بخشی است که پاسخگوی منافع ملی است. ولی در عین حال همیشه هویت خویش و جایگاه خود را که پاسخگوی منافع خویش است دارد.
آنچه که به مناسبات جدید با غرب مربوط میشود، آن است که البته جامعه روسیه درس سنگینی گرفته است و ما به هیچ وجه آن را از یاد نخواهیم برد. مهمترین نتیجه این درس آن است که هرگز هیچ گونه توهمی در مناسبات با غربیها نخواهیم داشت. روسها حتی در دوران شوروی نیز ملت خیلی مذهبیای بودهاند. ایمان داشتن برای ما امری ضروری است. از جمله ایمان به دوستان و شرکایمان، ولی وقتی به اعتماد ما خدشه وارد شود و ما را بفریبند، سالهای طولانی آن را فراموش نخواهیم کرد. داستان حاضر با غرب نیز در واقع مؤید همین مطلب است.
اما عدم اعتماد کنونی به غرب در روسیه، شاید شدیدتر و عمیق تر از رویارویی زمان شوروی باشد. در آن زمان اقبال نداشتن به غرب بیشتر تحت تأثیر تبلیغات رسمی شکل میگرفت که در اواخر عمر شوروی علیالخصوص در بستر محدودیتهای خبری اتحاد شوروی کمتر و کمتر میشد. ولی اکنون رابطه منفی با غرب یک تجربه تلخ زنده است که آثار زخمهای آن تا کنون در بدنه کشور التیام نیافته است.
علاوه بر آن ما فرصت یافتیم تا در خصوص زندگی واقعی در غرب و سیاستهای غربیها در رابطه با روسیه و همه کشورها در سراسر دنیا شناخت بسیار بهتری پیدا کنیم. این امر نیز به از بین رفتن توهماتی که ذکر شد کمک میکند. دقیقاً به همین دلیل تاریخ روابط با غرب پس از روی کار آمدن ولادیمیر پوتین با افزایش تنشها همراه بوده است.
قصد ندارم تا به تفصیل به وقایع سالهای 2000 و آنچه که در روابط ما در این اواخر به وقوع پیوست بپردازم. این امر بر همگان واضح است. فقط یک بار دیگر توجه خوانندگان ایرانی را به این نکته جلب مینمایم که این تغییر رویکرد، نتیجه هوی و هوس یک نفر و یا امری اتفاقی نیست. بلکه نتیجه تحولات طبیعی رویدادهاست. حتی برخی سران روسیه نیز در یافتهاند که مناقشه فعلی روسیه و غرب ریشه تاریخی و به لحاظ ادراکی حالت مشروط دارد که همین گونه نیز هست.
به همین دلیل صحبتها پیرامون این که همه اینها ممکن است در یک لحظه تغییر کند و ناگهان دوباره به مدار اطاعت روسیه از غرب بازگردد که از گوشه و کنار شنیده میشود، بسیار سطحی و عوامانه است. شرایط داخلی جامعه روسیه به گونهای است که حتی اگر همین فردا فرد دیگری بر مسند ریاست حکومت ظاهر شود مجبور است بپذیرد که تجربه تلخ دهه نود در مناسبات با غرب، در طرز تفکر مردم روسیه حداقل برای چندین نسل تأثیر خواهد گذاشت.
در ضمن همه این موارد بدین معنی نیست که مبارزه دیگر پایان یافته است. در داخل کشور لابی طرفدار آمریکا، اروپا و اسراییل به اندازه کافی قدرت دارند و این افراد از نفوذ بالایی برخوردار میباشند. اولاً صحبت از الیگارشهای مختلف وابسته به شرکتهای چند ملیتی غربی و ساختارهای مالی جهانی است. متأسفانه نمیتوان گفت که روسیه کشوری کاملاً مستقل از غرب است. آمریکا موفق شده تا تمام دنیا را مجبور سازد بر طبق قوانین مالی ایالات متحده فعالیت اقتصادی کنند. اقتصاد روسیه نیز، بهویژه در بخش بانکی، از این قاعده مستثنی نیست. البته ظرفیت این افراد در تأثیرگذاری در سیاست خارجی به شدت در مقایسه با سالهای دهه نود تضعیف شده است. ولی با توجه به نفوذ آنها نباید از این امر غافل شد.
رابعاً، دوستان غرب در قالب گروههای مختلف، همانند گذشته، کنترل بخش اعظمی از رسانهها را در اختیار دارند. همچنین جایگاههای مهمی در محافل کارشناسی را در اختیار دارند، که به نهادهای دولتی مشاوره میدهند. بویژه گروههائی که در فضای مجازی فعال هستند، چرا که بر این امر واقف هستند که اینترنت ابزار مهمی در انتشار اطلاعات برای نسل جوان است. جنگ واقعی برای تصاحب ذهن جوانان در جریان است. لذا عرصه خبر و رسانه در روسیه، به میدان نبرد واقعی تشبیه میشود.
خامساً، گروههای مختلف سیاسی اپوزیسیون و سازمانهای غیردولتی با حمایت غرب به فعالیت خود ادامه میدهند که هدف آنها بیثبات کردن اوضاع کشور و تغییر خط مشی سیاسی است. عملاً در کنار این افراد و سازمانها، عناصر تروریستی مختلفی که تحت تأثیر شبکههای تروریستی بینالمللی مافیای موادمخدر و جرائم سازمان یافته میباشند، در این راستا نقشآفرینی میکنند. این افراد علناً میتوانند اهداف مختلفی را دنبال نمایند. ولی در واقع اقدامات آنها بر یک هدف متمرکز شده و آن هم تضعیف حاکمیت دولتی و شکاف در قدرت دولت است.
سادساً، روسیه واقعاً در این مرحله آنقدر قدرتمند نیست تا بدون زحمت هر وظیفه محوله را انجام دهد. فدراسیون روسیه، اتحاد شوروی و یا امپراطوری تزاری نیست. ما در مرحله نقاهت بیماری خیلی سختی قرار داریم و این بهبودی همیشه آسان نبوده است. در ضمن در مرحله فوق، این مسأله با فشار سنگین تحریمهای غرب علیه روسیه تشدید شده است.
نباید تصور کرد که این تحریمها بر اقتصاد روسیه و اوضاع اجتماعی آن تأثیر گذار نبوده است. غرب به جز درگیری نظامی مستقیم، از هر راهی اهداف خود را دنبال نموده تا روسیه را مجبور کند از مبارزه برای منافع خود کوتاه بیاید. همچنین غرب در این زمینه با خشونت و پی در پی عمل نموده و خواهد کرد. سران روسیه ناگزیر هستند تا همه این عوامل را در اتخاذ تدابیر مقتضی مد نظر قرار دهند.
دخالت در سوریه
در دیدگاههای نخبگان سیاسی روسیه و اکثریت آحاد جامعه در خصوص منافع ملی کشور جهشی بنیادین به وقوع پیوسته است. حتی بسیاری از رهبران اپوزیسیون به این نکته اذعان نموده و توان مخالفت با آن را ندارند. غرب مجدداً در تصویر فعلی دنیای روسها، حداقل جایگاه یک رقیب طولانی مدت را به خود اختصاص داده است. البته مانورهای تاکتیکی وجود دارند ولی متغیر غرب به عنوان تهدید حاکمیت روسیه تعیینکننده خواهد بود. لذا خود غرب به روشنی سیاست فشار حداکثری به مسکو و تبدیل روسیه به یک اهریمن در اذهان مردم جهان را دنبال مینماید.
همه این موارد در اوضاع فعلی خاورمیانه به چه معنی است؟
اینها همه بدان معنی است که روسیه سیاست آمریکا و متحدانش در این منطقه را یک خطر چشمگیر برای منافع ملی خود ارزیابی میکند. پس از فروپاشی نظام دو قطبی، خاورمیانه به حوزه انحصاری نفوذ غرب تبدیل شد که تبعاتی چون آشوب و هرج و مرج را به دنبال داشت. روسها پیامدهای این آشوب را در قالب فعالیت تروریسم بینالملل در جریان جنگ قفقاز شمالی و حملات تروریستی، که تلفات زیادی بر جای گذاشت، به خوبی احساس کردهاند. از بین رفتن دولتها، مرزبندی دوباره و مهندسی مرزها، روی کار آمدن رژیمهای دست نشانده، حمایت از رادیکالها و تروریستها با هر گرایشی، تحریک مناقشات داخلی، تبدیل منطقه به سیاهچاله، همه این موارد برای مسکو به منزله اهداف جدید غرب در این نقطه از جهان تلقی میگردد.
در روسیه با قاطعیت معتقدند که همه موارد فوقالذکر امنیت و اقتصاد کشور ما را با چالش مواجه میکند. دقیقاً از آنجا که مسکو این عوامل را طولانی مدت ارزیابی میکند، تصمیم به دخالت در بحران سوریه گرفت. تحلیلهایی از این دست که انگیزه روسیه منحرف کردن اذهان از موضوع اوکراین و مواجهه با غرب در جبهه دیگر است، بسیار سطحی به نظر میرسد. چند سال سپری شده و تا کنون هیچ کس مدارک مستندی در جهت اثبات ادعاهای خود ارائه نکرده است زیرا چنین مدارکی وجود ندارد. در محافل کارشناسی و رسانههای جمعی صحبتهایی در جریان بوده است ولی معمولاً چنین صحبتهایی در راستای تحریک شرکای روسیه در خاور میانه با هدف واکنش آنها صورت میگیرد.
همانطور که قبلاً نیز ذکر شد، رسانههای زیادی در روسیه مستقیم یا غیر مستقیم به نفع غرب کوک شدهاند. دقیقاً آنها دوست دارند تا در مناسبتهای مختلف تحریک کنند. به عنوان مثال این رسانهها با خوشحالی این ایده را دنبال میکردند که پس از انتخاب ترامپ در آمریکا، گرمی خاصی در روابط روسیه و آمریکا بوجود میآید و روسیه به متحدان خود در خاورمیانه و دیگر مناطق دنیا پشت خواهد کرد. ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد. چون در روابط میان روسیه و غرب، قبل از روی کار آمدن ترامپ دوره جنگ سرد جدیدی شکل گرفت و اکنون صحبت از اختلافات طولانیمدت است نه صرفاً یک تنش زودگذر.
روسیه از این موضوع خوشحال نیست و البته خوب بود که روابط متقابل و برابر با کشورهای غربی برقرار میکرد. در ایران نیز معتقدند ضمن استفاده از هر امکانی برای گفتگوی سازنده به دنبال برقرای ارتباط متقابل هستند.
ولی اولاً شرایط معاصر بینالمللی و همچنین سیاست سلطه جهانی ایالات متحده چنین امکانی را نه فقط به روسیه بلکه به هیچ کشوری در دنیا نمیدهد. ثانیاً طی 30 سال گذشته اعتماد روسیه به جهان غرب آنقدر تخریب شده که برای تغییر اوضاع فعلاً هیچگونه بستر مناسبی موجود نیست. حتی گرم شدن موقت روابط نیز این مشکل را مرتفع نمیکند.
نسبت منافع ایران و روسیه در معادلات منطقهای
در عین حال عملیات در سوریه را میتوان به بازگشت روسیه به خاور میانه ارزیابی کرد. پیشرفت در اوضاع سوریه بدون دخالت روسیه امکانپذیر نبود. در آینده نیز روسیه در مسائل منطقه نقش بهمراتب فعالتری نسبت به گذشته ایفاء خواهد کرد. این اقدام در وهله اول پیامی به غرب و متحدانش در منطقه به شمار میرود. روسیه در صورت امکان به طور جدی با سیاست آتشافروزی و ایجاد هرج و مرج که توسط غرب در منطقه پیگیری میشود مقابله خواهد کرد و در این هدف ایران را به عنوان متحد طبیعی خود به شمار میآورد.
آیا این بدان معنی است که منافع روسیه در خاورمیانه با منافع ایران کاملاً مطابقت دارد؟
البته اینطور نیست، اگر اینگونه بود خیلی عجیب و غیرعادی بود. همچنین منافع ایران نیز نمیتواند و نباید به طور کامل با منافع روسیه هماهنگ باشد. در پاسخ به سؤال فوق باید گفت که این بدان معنی است که دو طرف در راهبرد هماهنگی و اشتراکات بهمراتب بیشتری نسبت به اختلافات و افتراقات تاکتیکی دارند. ما اهداف نزدیک و اصولی مهم از قبیل حفظ صلح و ثبات در منطقه، مقابله با سیاستهای مخرب آمریکا و متحدانش، توسعه پروژههای اقتصادی سودمند دوجانبه داریم. ولی همه اینها علیالظاهر برای همگان روشن است. آنچه که کمتر دیده میشود و بیشتر حائز اهمیت است آن است که روسیه و ایران در برابر غرب به عنوان یک پدیده منحصر بهفرد و تمدنی ایستادهاند. در خاورمیانه ما علیه دو پدیده مخرب عمل میکنیم. یکی تروریسم تندروهای مذهبی و دیگری تروریسم دولتی جهانیسازی آمریکا. این دو پدیده افراطی ظاهراً با یکدیگر مقابله میکنند ولی در حقیقت مکمل یکدیگرند. آنها هم منطقه و هم کل دنیا را در معرض انتخابی دروغین قرار میدهند. غربیها سنت را با تعصب وحشیانه افراطگراها و نیز پیشرفت را با جهانی سازی مخرب آمریکایی یکسان جلوه میدهند و به دنیا پیشنهاد میدهند میان این دو، که در هلاکتآفرینی یکسان و همانند یکدیگرند، یکی را انتخاب کنند.
نتیجه
در یک جمعبندی میتوان گفت که مأموریتی برای پدید آوردن نگرش جایگزین به تاریخ و پیشرفت بشریت، ایران و روسیه را با هم پیوند زده است. ترکیب هماهنگ سنت و پیشرفت در مبانی اصیل تمدنی و بر پایه مذهب، غرب و تندروها را، که میخواستند دنیا را به انتخاب گزینههای مهلک خودشان متقاعد کنند، نگران میکند.
دقیقاً به همین دلیل است که چه ایران و چه روسیه و چه دیگر کشورهایی که جرأت به چالش کشیدن جهانیسازی را دارند، غرب را به تکاپو واداشتهاند. موضوع رقابت اقتصادی و حوزه نفوذ فقط لایه بیرونی رویارویی است که در واقع حالت متافیزیک به خود گرفته است.
لذا من معتقد هستم که همکاری ایران و روسیه گسترش پیدا خواهد کرد. این همکاری نه فقط برای دو کشور بلکه برای دیگر ملتهای دنیا لازم و صحیح است. ما چه در روسیه و چه در ایران باید از این مناسبات دو جانبه مراقبت نماییم. زیرا بسیاری خواهان تخریب این رابطه بوده و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نخواهند کرد.
تعداد مشاهده: 1009